روی آمدن ندارم، اما ندیدنت بی تابم کرده است. کاش باور کنی دارم، از درویت کم مانده جان دهم، مرا روی آمدن نیست، تو بگو مرا چگونه می پذیری، همان گونه بیایم؟ زخم های دلم بی شمار، دردهایم به شمار نمی آید، پاهایم برای آمدن پیش نمی آیند.
دلم می سوزد می دانی چرا؟ برای هیچ، آرزوهای به خزان رفته، امیدهای به غارت رفته، تو می شناسی مرا، من دروغ نمی شناسم. قولهایم به تو دروغ نبود، بازی فلک قولهایم را دروغ کرد.
دلم پر از محنت، از زندگی خسته. برای هم صحبتی تو آمده ام، هم صحبتی تو مرا سیر نمی کند. آهم جگر سوز است. دودش را که می بینی. برای آدمها مهم نیست، بسوزد، ذغال شود دلم، اهمیتی ندارد. اما تو به دود سینه ی سوخته ام بی تفاوت نیستی. درختها را سیل خم می کند، سیل درد و زخم و تنهایی پشت مرا هم خم کرده است، خانه ها را زلزله ویران می کند، خانه ی دلم ویران شده است. تو عشق تمام زندگیم بودی بگذار باور کنم که هیچ کس هم نباشد تو با من می مانی.